نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

بر گل از عنبر تر نقطه سودا زده‌ای

آتشی در جگر لاله حمرا زده‌ای

از خط و خال و رخ و زلف و بناگوش چنین

لشکر آورده و بر قلب دل ما زده‌ای

(عالمی همچو دل من همه دیوانه تو

تو چرا تیغ جفا بر من تنها زده‌ای؟)

چشم ترک سیهت هرکه ببیند داند

که بسی راه دل عاشق شیدا زده‌ای

پای بر دیده ما گرچه نهادی به خیال

باخبر شو که قدم بر سر دریا زده‌ای

دلم از دامن زلفت نکند دست رها

گرچه در خون سویدای دلم پا زده‌ای

تا شد از لعل لبت روح‌فزایی ظاهر

طعنه‌ها بر دم جان‌بخش مسیحا زده‌ای

تا بخوانند ز روی چو مهت آیت نور

نقطه خال سیه‌چرده بر اسما زده‌ای

آستین بر فلک و مهر و سر ماه افشان

که سراپرده حسن از همه بالا زده‌ای

عارف ادراک کند شیوه رسمی که ز خط

بر عذار سمن از عنبر سارا زده‌ای

دست رنگین منما تا نشود فاش شها

که به شمشیر جفا گردن دل‌ها زده‌ای

بر نسیمی زده‌ای تیر جگردوز مژه

آفرین بر نظرت باد که زیبا زده‌ای