نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

ای نوبت جمال تو در ملک جان زده

حسن رخ تو گوی «لمن » در جهان زده

خورشید خورده جرعه جام جمال تو

خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده

ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت

هر شب هزار چرخ بر این آسمان زده

تشبیه خویش کرده به لعل تو جام می

صاحب طریق میکده اش بر دهان زده

اسرار زلف و شرح دهان تو، نطق را

بر لب نهاده مهر و گره بر زبان زده

در دور جام لعل تو خرم دلی که او

از توبه دست شسته و رطل گران زده

ای تا ابد به نام و رخ بی مثال تو

فرمان نوشته حسن و ملاحت نشان زده

هردم ز گوشه چشم تو چندان شکار جان

ز ابروی گوشه گیر به چاچی کمان زده

سودای زلف و خال تو در راه عقل و دین

صد شهر غارتیده و صد کاروان زده

(هست از برای فتنه بر آن رخ نهاده سر

مشکین خطی و نقطه عنبرنشان زده)

ای چشم جان شکار تو هردم، ز هر طرف

تیری ز غمزه بر جگر عاشقان زده

(بر بوی جام لعل تو صوفی هزار بار

خود را چو حلقه بر در دیر مغان زده)

مشکین کمند زلف تو بر پای جان من

چندین گره به طره عنبرفشان زده

خاک ار شود وجود نسیمی، بود هنوز

در زلف دلبران، چو صبا، دست جان زده