نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین

ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین

بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام

عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین

می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش

خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین

پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!

خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین

زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر

گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین

دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز

چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین

گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن

ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین

دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم

کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین

رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل

با خیال آن دو چشم مست خماری چنین

گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا

کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین

دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی

بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین

پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز

گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین