نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

زلف یارم را نه تنها دلبری کار است و بس

یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس

قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار

تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس

گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی

رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس

می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش

بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس

صوفی خلوت نشین بت نیز دارد در بغل

زیر دلق او نه تنها بسته زنار است و بس

بارها بردم ز جورش بارها بر دوش دل

بر دل من بار جور او نه این بار است و بس

هر سری پابند سودایی است در بازار حشر

در حقیقت گرچه یک سودا و بازار است و بس

هرکه را از جان و دل با روی خوبان میل نیست

صورتی دارد ولیکن نقش دیوار است و بس

گربه حکم شرع گویای اناالحق کشتنی است

بر سر میدان چرا منصور بر دار است و بس

(دست رنگین عرضه کن تا خلق را گردد عیان

کز تو عاشق را نه تنها بر دل آزار است و بس)

چون نسیمی زنده از فضل خدا شد جاودان

همچو منصور فارغ از گفتار اغیار است و بس