نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

بر سینه من ناوک مژگان زده‌ای باز

در جان و دلم آتش هجران زده‌ای باز

من در غم عشق تو همی سوزم و سازم

کز حسن سراپرده سلطان زده‌ای باز

خونابه ز چشم من بیچاره روان شد

تیر دگرم بر دل و بر جان زده‌ای باز

زان شیوه که آن نرگس جادوی تو دارد

وه کز همه سویم ره ایمان زده‌ای باز

زان روی نسیمی سر و سامان ز تو جوید

کز زلف سیاهم سر و سامان زده‌ای باز