نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

بیا که بی‌تو مرا این جهان نمی‌باید

به جز وصال تو ما را جنان نمی‌باید

زمانه ملک سلیمانم ار دهد بی‌تو

نخواهم آن که مرا بی‌تو آن نمی‌باید

بیا که بی‌تو گدایان کوی عشقت را

سریر سلطنت جاودان نمی‌باید

به جز هوای سر کویت ای شه خوبان!

کنار سبزه و آب روان نمی‌باید

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی

تراست حکم ولی آنچنان نمی‌باید

(به پرسش من بیمارت التفاتی نیست

مگر تو را دل این ناتوان نمی‌باید)

به قول مدعیان می‌کنی کنار از من

میان ما و تو این در میان نمی‌باید

بیا که بی‌سَرِ زلفت منِ پریشان را

نسیم غالیه مشک‌سان نمی‌باید

شکرلبان بهشتی اگرچه بسیارند

مرا جز آن بت شیرین‌دهان نمی‌باید

گمان مبر که نسیمی به جز تو دارد دوست

که در یقین محبت گمان نمی‌باید