نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

بازآ که بی رویت شدم سیر از جهان و جان خود

یارب مبادا هیچ جان دور از بر جانان خود

ای گنج حسن دلبران ویران شد از عشقت دلم

باری نگاهی باز کن بر گوشه ویران خود

تا کی مرا لؤلؤی تر بارانی از چشم ای صنم

در حسرت لعل لب و دردانه دندان خود

هست از غمت سوزان دلم با آن که دایم تا میان

در آبم ای سرو روان از دیده گریان خود

جز وصل رویت روز و شب حاجت نخواهم از خدا

بلبل چه خواهد از خدا غیر از گل خندان خود

درد جگرسوز مرا وصل تو درمان است و بس

یارب چه سازم چون کنم با درد بی درمان خود

شد روز عمرم بی رخت، تا کی مرا روزی شود

آن شب که بینم که در نظر روی مه تابان خود

(بارد نسیمی دم به دم اشکی چو زر بر روی زرد

باری به خنده باز کن لعل لب خندان خود)