نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

غرقه در دریای عشقش حال ما داند که چیست

این سخن آسوده بر ساحل کجا داند که چیست

حال آن زلف پریشان بشنو از من مو به مو

آن پریشانی گرفتار بلا داند که چیست

(عشق خوبان در دلم گنجی است ز اندازه برون

گوهر آن گنج را، قیمت خدا داند که چیست)

ناتوان چشم یارم وز لبش دارم شفا

آن چنان بیمار، قدر این شفا داند که چیست

تا ابد ماییم و روی ساقی و جام شراب

رمز عارف، صوفی صاحب صفا داند که چیست

در میان جان ما و زلف عنبرسای دوست

نیست اسراری که این باد صبا داند که چیست

روی ساقی در مقابل موسی ارنی از چه گفت

معنی این نکته را مست لقا داند که چیست

صوفی خلوت نشین از خانقه دارد نصیب

حاصل میخانه رند آشنا داند که چیست

آنچه در حسن تو هست ادراک صورت بین کجا

گرد بازارش تواند گشت یا داند که چیست

می کند قیمت به صد جان بوسه لعل لبت

هر که آن کالا شناسد، این بها داند که چیست

چون نسیمی هر که شد دیوانه زلف و رخش

حلقه زنجیر آن زلف دو تا داند که چیست