نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

گفتمش زلف تو مأوایی خوش است

گفت خوبان را همه جایی خوش است

گفتمش همتا ندارد قامتت

گفت چشمم نیز همتایی خوش است

گفتمش دور خوش است ایام عمر

گفت آن با روی زیبایی خوش است

گفتمش در بند بالای توام

گفت از این مگذر که بالایی خوش است

گفتمش سودای چشمت کرده ام

گفت می بینی چه سودایی خوش است

گفتمش کار خوش است این کار عشق

گفت با چون من دلارایی خوش است

گفتمش عشق رخت شد رای من

گفت عاشق را همه رایی خوش است

گفتمش سرو چمن پیش تو کیست؟

گفت بی رفتار و بی پایی خوش است

گفتمش دارم تمنای تو، گفت

ای نسیمی این تمنایی خوش است