فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴

گفتم صنما مرا پریشان کردی

قصد دل و دین غارت ایمان کردی

گفتا ز منست مستی از ساغر نیست

بر من به کمان ظلم بهتان کردی