فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

نپرسد از من بی کس درین دیار کسی

کسی نیم که ز من گیرد اعتبار کسی

بشرط صبر بیوسف چو می رسد یعقوب

چرا کند گله از دور روزگار کسی

چو هست محنت هجران بقدر مدت عمر

چرا بوصل نباشد امیدوار کسی

گل مراد بر آرد اگر دهد آبی

ز ابر صبر بگلزار انتظار کسی

شعاع مهر محبت کمندها دارد

نمی رود سوی خوبان باختیار کسی

چه غافلی که ترحم نمی کنی یک بار

اگر برای تو میرد هزار بار کسی

ز سنگها که زدی بر سرم دهد یادم

مرا چو لوح نهد بر سر مزار کسی

سرود ذوق فضولی ز کس نمی شنوم

مگر نماند ز رندان باده خوار کسی