فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی

رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی

شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را

بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی

رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من

نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی

ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت

مسلم گشت بر من رسم و راه بی سر و پایی

از آنم دل نشد جایی مقید ماند سرگردان

که من هر جا که دیدم دل ربایی بود هر جایی

نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی

نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی

فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله

که ترک دین و دل کردی نهادی سر به شیدایی