فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

چو شمعم سوخت دل بر یاد بزم مجلس آرایی

چراغ هر کسی را بخت می افروزد از جایی

اگر رسوایی مجنون ز من بیش است ز آنست این

که در دوران من بهر تماشا نیست بینایی

برعنایی مرا شیدای خود کردی عفاک الله

که دارد همچو من رعنایی و همچون تو شیدایی

ترا مانند لیلی هر که گوید خوانمش مجنون

برابر کی شود با شاهد مستور رسوایی

بتقلید تو خوش خوش می خرامد آفتاب اما

چه خیزد از خرام او ندارد هیچ بالایی

تمنایم تویی در دل تمنای دگر دارم

که نبود در دلم غیر از تو در عالم تمنایی

فضولی خویش را آموختی با ماه سیمایان

کجا پیدا کنم بهر تو هر دم ما سیمایی