فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

یارب آن بی درد را در دل ز عشق افکن غمی

چند ما در عالمی باشیم و او در عالمی

پیش آن خورشید مشکل گر شود روشن غمم

زآن که جر سایه بشرح غم ندارم همدمی

آفتاب عارضت بنما که نگذرد اثر

گر ز آب زندگی در خاک ما باشد نمی

زاهدا می ده که پند ناصحم مجروح کرد

خواهدم کشت این جراحت گر نباشد مرهمی

راستان را نیست جا در خانه پست فلک

هست زین غم گر نهال قد ما دارد خمی

جمع گشته گرد من سنگ ملامت کوه کوه

خانه رسواییم دارد بنای محکمی

غیر آه آتشین و قطره خوناب اشک

در غم عشقت نمی خواهد فضولی محرمی