فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

ای مست غافل از من و خونین جگر مشو

من از تو بی خودم تو ز من بی خبر مشو

کارم بسوز و گریه فتادست در غمت

غافل ز جان سوخته و چشم تر مشو

ترسم که بی خبر شوی از حال عاشقان

ای مست ناز می مخور و مستتر تر مشو

ای سرو با نظاره روی تو زنده ام

می میرم از فراق تو دور از نظر مشو

غیر از رکی نماند ز ضعفم بر استخوان

با من مگو که تیر بلا را سپر مشو

ای دل بس است بر من بی دل بلای عشق

رو از برم تو نیز بلای دگر مشو

از راه عشق خیز فضولی که فتنه خاست

زین بیشتر مقید این رهگذر مشو