به جان دور از تو ای شمع از غم شبهای تارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشهٔ تنهاییم، کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم؟ در کجایم؟ در چه کارم من؟
ترا منع از رخ او کردهام ای مردمِ دیده
به رویت چون گشایم چشم؟ از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بیقراری در غمِ عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظارهام بد میبری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بیاختیارم من
ز حالم مردم صاحبنظر دارند آگاهی
چه میدانند بیدردان خراب چشم یارم من
به آب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشتهٔ لعلِ بُتانِ گلعذارم من