فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

دمی بی عشق خوبان پری رخسار چون باشم

بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم

چو دیده ام قامتش از بی خودی خود را ندانستم

خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم

شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان

جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم

مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم

نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم

منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود

وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم

رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب

رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم

ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش

فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم