فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

گشت صد پاره بشمشیر جفای تو تنم

گل صد برگ بهار غم عشق تو منم

اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین

که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم

با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت

می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم

دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن

باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم

بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی

قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم

کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان

وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم

می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر

کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم