فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

بیاد قد تو بر سینه هر الف که بریدم

خطی ز کلک عدم بر وجود خویش کشیدم

بسینه بی تو بسی داغهای تازه نهادم

شکوفه عجب از نوبهار عشق بچیدم

وفا ز سرو قدی خواستم نگشت میسر

زهی جفا که نشد بارور نهال امیدم

گل نشاط منست از هوای وصل شگفته

بسان غنچه ببوی تو جامه که بریدم

براه دوست غباری ندیدم از تن خاکی

چه سرعتست که خود هم بگرد خود نرسیدم

نشان نماند ز من در طلب ولیک چه حاصل

که کس نداند نشانم از آنچه می طلبیدم

سپهر می شنود آه و ناله تو فضولی

به آه و ناله تو در جهان کسی نشنیدم