از آن رو با تو من آیینه را همتا نمیبینم
که من هرگاه میبینم ترا خود را نمیبینم
چو آیی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه
چگونه درد دل گویم ترا تنها نمیبینم
چو مژگان میزنم در هر دمی صد خار را بر هم
درین گلشن چو رویت یک گلِ رعنا نمیبینم
مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم
متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمیبینم
مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود
چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمیبینم
وفا و مهر میباید که بیند عاشق از جانان
بلا این است و غم این کز تو من اینها نمیبینم
پری را خلق میگویند چون جانان من اما
من این باور نمیدارم فضولی تا نمیبینم