فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

می روم زین شهر و در دل مهر ماهی می برم

کوه دردی با تن چون برگ کاهی می برم

از سر کویت سفر نوعیست از دیوانگی

این قدر من هم بکوی عقل راهی می برم

از ملامت چون رهم کز ناله هرجا می روم

بر گرفتاری خود با خود گواهی می برم

کی توانم بر زبان آورد نام دوریت

من که صد فیض از رخت در هر نگاهی می برم

گر برد ذوق وصالت از دل من دور نیست

این که رشکی از رقیبان تو گاهی می برم

دل ز بویت دیده از رویت سروری داشتند

می روم حالا پر از اشکی و آهی می برم

گر کنم میخانه را منزل فضولی دور نیست

چون کنم از بیم غم آنجا پناهی می برم