نوخطان را دوست میدارد دل دیوانهام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانهام
خضر میگویند بر سرچشمهای برده ست راه
قطره ای گویا چکیده جایی از پیمانهام
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بیتکلف ، با عجب دیوانه ای همخانهام
درد دل با سایه میگویم نمییابم جواب
غالبا او را به خواب انداخته افسانهام
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
میرسد هردم جفا از خویش و از بیگانهام
تا کشیده بر گلت از سنبل مشکیننقاب
میخلد صد خار هردم بر جگر از شانهام
به که بردارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانهام