جان را به لعل چون شکرت تا سپردهام
دیدست لذتی که من از رشک مردهام
شوق تو رهنمای وجودم شد از عدم
نی من به اختیار خود این ره سپردهام
در غربت وجود که وادی حیرتست
جز درگه تو راه به جایی نبردهام
نقد سرشکم از در انجم زیاده است
شبهای غم همین و همان را شمردهام
بهر قبول نقش خطت نقش غیر را
عمریست از صحیفه خاطر ستردهام
ساقی بیا که باز می نابم آرزوست
تا کی غم زمانه بدارد فسردهام
در پردههای دیده فضولی نماند نم
از بس که بهر گریه دمادم فشردهام