فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

گرد گلت کشید ز عنبر حصار خط

شد شاهد جمال ترا پرده دار خط

بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را

تا ماه من نمود بگرد عذار خط

روزم بسان شمع سیه شد ز دود آه

تا سر زد از خواشی رخسار یار خط

خطی نیافتیم بمضمون خط یار

خواندیم از صحیفه دوران هزار خط

از دل که سوخت اشک نشان ماند بر رخم

چون مرده که ماند ازو یادگار خط

مرده دلیم چون نخراشیم سینه را

رسم مقررست بلوح مزار خط

بی خط او چه سود فضولی ز زندگی

درکش به حرف هستی خود زینهار خط