فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

روی می‌تابد ز من گر ماه تابان گویمش

می رود از پیشم از سرو خرامان گویمش

می خورد خون دلم گر گویمش جان منی

می شود از چشم من پنهان اگر جان گویمش

با چنین حسنی که رشک از لطف آن دارد ملک

هر که انسان گویدش نتوانم انسان گویمش

ای خوش آن وقتی که گویم حال دل پیشش ولی

هر چه گویم از پریشانی پریشان گویمش

سجده روی بتان را کفر می خواند فقیه

از مسلمانی نباشد گر مسلمان گویمش

نیست در دور رخش روی زمین را خال شب

با چنین رخساره چون شمع شبستان گویمش

تیغ بیدادش فضولی بر من احسانیست لیک

از بلای قطع می‌ترسم که احسان گویمش