فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

بکویش می روم بهر تماشای مه رویش

تماشاییست از رسواییم امروز در کویش

ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو

مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش

چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را

رقیب او بس است از هر که باشد تندی خویش

گلی دارم درون دل ز غیرت کس نمی خواهم

نشنید پهلوم ترسم که ناگه بشنود بویش

ازان رسوا شدم کز غایت ضعف تنم در دل

نگنجید و برون افتاد شوق رشته مویش

قدم خم باشد ز بار غم برون شو از تنم ای جان

که نتوان بود اینجا با خیال قد دلجویش

فضولی چون نیابم در دل اهل محبت ره

خیالی کرد ضعفم در خیال جعد گیسویش