نظر بازی که حیران رخ آن سیمتن باشد
نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد
گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم
چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد
سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن
مرا عشق تو در جانست تا جان در بدن باشد
چه فرق از صورت دیوار تا شیرین اگر شیرین
چو صورت غافل از سوز درون کوهکن باشد
بسبزه می دهد جان عاشق روی تو می سازد
نمی خواهم که سایه با تو در سیر چمن باشد
چو بلبل را گره از کار نتواند که بگشاید
چه سود ار غنچه را دندان ز شبنم در دهن باشد
ندارد ذره در دل اثر افسانه زاهد
فضولی درد دل باید که ذوقی در سخن باشد