جان بیرون رفته را بویت به تن میآورد
مرده را ذوق کلامت در سخن میآورد
هست شبنم یا نسیم صبح با ذکر لبت
غنچهها را آب حسرت در دهن میآورد
زلف پرچین برگشا تا بر خطا قایل شود
آنکه رنجی میبرد مشک از ختن میآورد
سوی شیرین جوی شیر از بیستون هر صبح و شام
سیل سیلاب سرشک کوهن میآورد
بوی گل گر از چمن بیرون رود بیوجه نیست
بلبل گمگشته را سوی چمن میآورد
سرورا نسبت به نخل قامت خوبان مکن
نخل قامت میوه سیب ذقن میآورد
در غم آن قامت و عارض فضولی هرکه مرد
تا قیامت خاک او سرو و سمن میآورد