فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

ببزم او سخن از درد من نمی گذرد

چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد

گذشت دل ز دو عالم بدور روی تو لیک

ازان دو سلسله خم بخم نمی گذرد

نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو

زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد

مقید قد و رخسار گلرخان بچمن

پی نظاره سرو و سمن نمی گذرد

اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست

حدیث کام دران انجمن نمی گذرد

نمی رسد بحظوظ سرور روحانی

کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد

دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل

که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد