فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

نکویی گرد بادست این که بر من خاک می‌بارد

سرود ناله من خاک را در رقص می‌بارد

چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما

ترا هرکس که می‌بیند مرا معذور می‌دارد

به آزار دل زارم مشو مایل که در شب‌ها

به آه و ناله طبع نازنینت را نیازارد

تو آتش‌پاره من خار و خس قرب تو چون خواهم

چه رنجم از رقیب گر مرا پیش تو نگذارد

دلم تا زنده باشد کار او این بس که هردم جان

ز لب‌های تو بستاند به چشمان تو بسپارد

نمی‌دانم چه بختست این که دل در مزرع هستی

ندارد بهره غیر از تأسف هرچه می‌کارد

فضولی گرد کویش می‌کند شب تا سحر افغان

به امیدی که او را از سگان خویش بشمارد