فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

هر پری‌چهره که دوران به جهان می‌آرد

بهر آزار دل خسته‌دلان می‌آرد

صورتی را چو مشعبد فلک ار ساخت پنهان

منتظر باش که زیباتر ازآن می‌آرد

چون نرنجد دل اهل ورع از ناله من

مرده را نیز چنین ناله به جان می‌آرد

می‌زند صورت صراحی ز می لعل تو دم

جام را آن تحسر به دهان می‌آرد

هرکجا می‌گذرد از قد سروی سخنی

جای ز بالای تو حرفی به میان می‌آرد

صورتی گر به مثل پیش تو تصویر کنند

شرح بی‌مثلیت او را به زبان می‌آرد

روزگاریست که دور از تو فضولی همه‌شب

به فغان خلق جهان را به فغان می‌آرد