فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد

و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد

نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی

که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد

ملک را آسمان پروانه شمع بلا خواند

مرا هرگه که آه آتشین بر سر علم گیرد

به تنگم از وجود خویشتن در گرد لب خطر

مده رخصت که بر من پیش ازین راه عدم گیرد

مزن ای بی وفا سنگ ستم بر سر مرا چندان

که دیواری برآید گرد من راه ستم گیرد

کشم بر پرده های چشم تر نقش دهانش را

که گیرد نقش خاتم خوبتر کاغذ چو نم گیرد

فضولی را مگر سر رشته دولت بدست آید

که یابد کام دل و آن گیسوان خم به خم گیرد