فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

چو مشاطه بدست آن چین زلف خم بخم گیرد

بچین از رشک دستش نافه را درد شکم گیرد

بیاد بوی زلفش جان من تا کی ز تن شبها

برون آید سر راه نسیم صبحدم گیرد

قلم گیرد روان از بیم خجلت دست صورتگر

چو صورتگر پی تصویر آن قامت قلم گیرد

بخورشید آن رخ چون ماه منما احترازی کن

مباد آن آینه از چشمه خورشید نم گیرد

چراغ افروخت ماه از شمع رویت میل آن دارد

کزین پس روشنی از پرتو خورشید کم گیرد

من از لطف تو بودم زنده کردی ترک آن زین بس

مگر شمع حیاتم آتش از برق ستم گیرد

فضولی را مکن منع از سرشک آه دل ناصح

که عالم گیرد ار زین سان سپه سازد علم گیرد