بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت
هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت
مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن
هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت
دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت
زمانه دیده بخت مرا بخواب انداخت
بمردن از غم دل رسته بودم آن لب لعل
حیات داد مرا باز در عذاب انداخت
هوای چین جبینت هزار موج بلا
بآب دیده نم دیده پر آب انداخت
ز رشک بر دل خون گشته سوختم صد داغ
چو خالهای لبش عکس در شراب انداخت
چه ممکن است ثبات از فضولی بی دل
چنین که شوق تو او را در اضطراب انداخت