فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

کی توانم رست در کویت ز غوغای رقیب

می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب

وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی

نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب

آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا

چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب

می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک

کی علاج درد من می آید از دست طبیب

ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی

نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب

گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل

نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب

نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار

فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب

چند می پرسی فضولی بر که واله گشته

والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب