فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

بر باد مده سلسله مشک فشان را

مگشای ز پیوند تنم رشته جان را

راز تو نهانست مرا در دل و ترسم

چشم ترم اظهار کند راز نهان را

رخساره بهر کسی منما فتنه مینگیز

از هم مگشا رابطه نظم جهان را

آه از دل شیدا که سراسیمه اویم

در عاشقی ما چه گناهست بتان را

ای کاش دلم خون شود از عشق بر آیم

تا چند کشم محنت هر غنچه دهان را

ای بخت بخاک در آن گلرخم افکن

مگذار که در خاک کشم حسرت آن را

بر یاد خطش اشک روان ساز فضولی

زان سبزه تر قطع مکن آب روان را