فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

در آرزوی ناوک او مردم ای کمان

سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان

در جان من همیشه خیال خدنگ او

مانند آن الف که بود در میان جان

ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا

گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان

با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت

زان قد دلربا و ازان چشم دلستان

بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد

بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان

تیر تو قابل دل سخت رقیب نیست

جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان

گاهی اگر هوای کمانداریت بود

تیر ترا بسست تن خاکیم نشان

با قد دلربای تو الفت گرفت تیر

در راستی چو جنسیتی بود در میان

بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج

بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان

بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو

از عشق بی قراری او نکتها نهان

انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند

بالله که زور کرد بران زار و ناتوان

برداشت التفات تو از خاک تیره را

زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان

دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس

از بهر شکر چون نگشاید چنین دهان

در خانه کمان چو مه من در آمدی

شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان

آری دلیل کوتهی روز روشنست

گاهی که آفتاب کند قوس را مکان

در آرزوی یافتن دولت وصال

چون من کمان کج شده قامت بسی زمان

در چله ها نشست ریاضت چنان کشد

کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان

آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت

کردی تو در تحمل بیدادش امتحان

جذب محبت تو کشاکش برو فکند

ناورد تاب آن و برآورد صد فغان

جز من کراست طاقت جور و جفای تو

مخصوص من کس آنچه ز بیداد می توان

ای سرو از کدام چمن سر کشیده

سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان

گویا نهال نورس باغ سیادتی

ز اولاد پاک شاه نجف میر انس و جان

آن سیدالبشر که طفیل وجود او

تأسیس یافت بنیه معموره جهان

آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات

الطاف مهربانی او گشته میزبان

در میهمان سرای وجود از کمال جود

فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان

بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر

بفراشت سر بذروه عرش از علوشان

آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است

کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان

در عالم فنا و بقا لطف عام او

ضامن شده بر آمده از عهده ضمان

آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت

در باغ بی خزان بهشت آفت خزان

آورد جانب نجف مرتضی پناه

تبدیل بقعه داد ز هر محنتش امان

ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت

چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن

نومید چون شود بنی آدم ز سروری

کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان

ای دلدل تو از گره تنگنای دهر

تا عرش با براق نبی رفته هم عنان

از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل

حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان

قول ترا اگر نکند فهم خصم تو

تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان

در حکمتی که کرد عیان هستی ترا

از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان

این بود کز رموز خفی پرده بر کشی

بر جمله جهان تو همان را کنی عیان

عالم اگرچه داشت گمان در وجود حق

حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان

تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر

آن هر دو گرچه آمده زر بخش و درفشان

کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر

کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان

بهر معامله سوی تو بازار آخرت

گر کس برد متاع ولای تو زین دکان

جنت بدان متاع بود قیمت حقیر

راضی اگر شود دهد از دست رایگان

از بهر نظم گوهر انجم سپهر را

داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان

دایم جزای دشمنیت محنت جحیم

پیوسته وفق دوستیت روضه جنان

از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست

ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان

ادراک را ز باز و کبوتر نموده

جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان

هستی در مدینه علم نبی ولی

آن در که هست نه فلکش خاک آستان

شاها منم کمینه سگ آستان تو

از چاکران آل و محبان خاندان

از بی کرانی گنهم نیست هیچ باک

دارم بلطف بی حدت امید بی کران

یارب امید وار بر آنم که بیش ازین

بخش مرا صفای دل و قوت زبان

تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو

راند بمدح آل فضولی مدح خوان