فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۴

بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان

کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان

در ابتدای حال بباغی رهم فتاد

دیدم درو عجایب بیحد و بی کران

از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر

پرورده بهر میوه درختی بسی زمان

می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت

بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان

میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد

در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان

چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد

بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن

چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود

آب از درخت بود بر اعضای آن روان

چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت

بالای آن درخت همی بست کامران

کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت

میوه لطیف تر ز درختست بی گمان

ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند

بر مقتضای عادت دوران بی امان

گر از درخت دور نسازند میوه را

از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان

هم میوه از گزند هوا می شود تباه

هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان

چون میوه را نماند تمنای آن درخت

بیهوده بر درخت چرا می کند مکان

بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا

این نطفه خبیر خردمند خورده دان

در عالم حقیقت اگر نیک بنگری

میوه تویی درخت منم دهر بوستان

در بوستان دهر به پروردن درخت

یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان

واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه

ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان

روزی که آمدی ز عدم جانب وجود

می کرد زن رعایت تو از درون جان

از شیر چون برید ترا دایه سپهر

دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان

چندان که در معیشت خود عجز داشتی

غیر منت نبود هوادار و مهربان

صرف تو شد تمامی نقد حیات من

حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان

در من نماند طاقت بار بلای تو

زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران

زین کارها که لازم عهد شباب تست

تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان

می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم

بیم فضیحتست اگر برکشم فغان

ای منتهای کار تو فیض کمال قدر

وی مقتضای ذات تو محض علوشان

با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من

عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان

از من قبول کن سخن میوه و درخت

غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان

چون نیست با منت سر یاری و همدمی

با من نه موافق همراز و همزبان

تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم

تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان

من از کجا و قرب تو و عرصه وجود

هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان

همراهی من و تو کجا می رسد بهم

من پیر سست رو تو جوان سبک عنان

عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ

در پرده غلاف چرا مانده نهان

بی من بری که روی نهد در تو اعتبار

تا بانی نه نام ترا هست نه نشان

قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش

بهتر همان بود که بپرد ز آشیان

کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ

حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان

بهر نظام ملک جهان عین حکمتست

هر نکته که گفت فضولی ناتوان