فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

منم ببادیه نیستی نهاده قدم

بحرف قید ز کلک فنا کشیده رقم

حکیم عقل ز درک تشخصم عاجز

دبیر درک در اثبات هستیم ملزم

جهات ست ندارد حد احاطه من

بجزؤ لا یتجز است جوهرم توأم

در آرزوی سر زلف مهوشان عمریست

من شکسته بجسم ضعیف و قامت خم

میان شدت ایام گشته ام ناچیز

بسان دال که در او شده است آن مدغم

نیم مقید عالم حکیم بهر خدا

بمن مگوی حدیث حدوث حرف قدم

تو حال عالم کون و فساد میپرسی

ز من مپرس که من نیستم از آن عالم

مرا ز نشئه عشقست عالمی که درو

نه راحتیست ز لذت نه محنتی ز الم

چه عشق عشق حقیقی که بر صحیفه کون

طفیل او شده نقش مکونات رقم

نبی امی مکی محمد قرشی

صلاح ملک عرب فتنه ملوک عجم

مه سپهر وفا آفتاب اوج سخا

شه خجسته سر سرور حمیده شیم

سپاه دولت و دین را سوار خصم افکن

سریر شرع مبین را شهنشه اعظم

تمیز داده حرام و حلال را بسلوک

نموده راه نعیم و سقر بلا و نعم

سمنبری که چو بشکفته از ریاض حجاز

سهی قدی که چو بر خاسته ز خاک حرم

بعزم دفع معارض برون زده خیمه

پی شکستن اصنام بر کشیده علم

هزار کافر را از صنم بر آورده

بزیب حسن شکسته صف هزار صنم

چو او بکعبه درون آمده برون شده بت

بسعی او شده خالی حرم ز نا محرم

شنیده ام بره زهر کرده کرده سخن

بمعجزش پی اظهار مکر اهل ستم

کمال فیض نگه کن که در تن مرده

از و طبیعت آب حیات یافته سم

چو کوس عدل زده در حجاز و در بغداد

نموده طایر دولت ز طاق کسری سم

چو در یمن زده سر چشمه از انگشتش

بفارس یافته آتش که معارض نم

میان موسی و او فرق ماه تا ماهیست

کجا شکستن ماه و کجا بریدن یم

دمی که نشئه روزی گرفت هر قومی

بقدر حوصله در بزم منشا و مقسم

نشاط دولت اسلام یافت امت را

مذاق مستی می قوم عیسی مریم

همین بس است بتعظیم امت او مدح

همین بس است به الزام قوم ذمی ذم

جز او نیافته ز ابنای روزگار کسی

چو جبرئیل برادر چو مرتضی بن عم

اگر بلوح و قلم دست بهر خط ننهد

ز بحر فضل چنان کاملی نگردد کم

چه حاجت است آرزوی صنعت خط

کسی که پای تواند نهد بلوح و قلم

زهی بحکم روان راح روح پرور را

حرام کرده بجمشید و تلخ کرده بجم

قبول شرع تو و رد مذهب حکما

عیان شده بهمه گشته چون زمانه حکم

بنای دعوی باطل نهاده رو بزوال

اساس بنیه حق مانده آنچنین محکم

حدیقه ای ز ریاض رضای تست بهشت

کنایه ز گلستان کوی تست ارم

دمی که کرده ای از لعل گوهرافشانی

گشوده ای در گنج معانی مبهم

هزار قافله مرحمت به شهر وجود

نهاده روی به حکم خدا ز ملک عدم

گهی که لب به تبسم گشوده ای و به خلق

میان برگ گل تر نموده ای شبنم

هزار روضه روح و ریاض دل شده است

ز فیض شبنم و گلبرگ نازکت خرم

تو تاج اهل دلی ترک کرده دنیا

تو خاتم رسلی سنگ بسته بشکم

که برگ ترک بر آرنده است در گل تاج

نگین سنگ پسندیده است در خاتم

ملک بسجده آدم چه گونه سر ننهد

ز خاک پای تو بود است طینت آدم

حیات چون ندهت مرده را دم عیسی

ز فیض لعل لبت میزده است عیسی دم

سر از متابعت خضر چون کشد موسی

براه پیرویت می نهاده خضر قدم

پی عروج تو بسته ببام عرش قضا

ز چار عنصر و نه پایه فلک سلم

ستاره نیست که وقت عزیمت معراج

سپاه جاه تو کرده سپهر را مخیم

فلک نداشت ستاره زمین گل و سبزه

و لیک در شب معراج از نثار قدم

همین طبق طبق انداخت لعل و فیروزه

همان خزانه خزانه گهر رساند بهم

حکایت کرم حاتم است غایت کفر

بدور چون تو کریمی و در مجال کرم

ز نیم شمه لطف تو میتواند بود

هزار چون کرم خود هزار چون حاتم

شها فضولی ما گرچه هست محض خطا

خطاست گر بدل آریم با وجود تو غم

امید هست که از لطف تو پذیرد عفو

معاصی همه خلق و فضولی ما هم

تویی که روز جزا چون شفیع خلق شوی

جراحت همه را از تو میرسد مرهم