فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۸

بسان چنگ بصد پرده می نهفتم راز

فغان که ناله بی اختیار شد غماز

مرا چو نی غم غربت به ناله می آرد

کجاست همدم و غمخواری غریب نواز

مراست سینه چو قاپر از هوای بتان

دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز

سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال

به شرح راز برآید زهر رکم آواز

بیاد بزم بتان در مقام بی صبری

مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز

ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من

سواد چشم مرا در این سوز گریه گداز

بلا و درد گرفتند در میانه مرا

نهاد حادثه بر رشته حیاتم کاز

بدان رسید که از های هوی گریه من

ز آشیانه تن مرغ جان کند پرواز

بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم

بدان امید که شاید مرا نوازد باز

نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن

که در رعایت من روزگار دارد ناز

نیازمندی من مایه نشاط منست

چو هست آصف دوران محب اهل نیاز

خجسته رای عزیزی که در طریق ادب

ازوست وضع بنای مراسم اعزاز

بیان طاعت او شرط در نوال نعم

نوال نعمت او حکم بر ازاله آز

قضای حاجت او ختم چون ادای دیون

ادای حذمت او فرض چون ادای نماز

ثنای رفعت او از حد قیاس افزون

لباس نعمت او بر قد زمانه دراز

مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک

که کرده بر همه لطفش در ترحم باز

چنان گرفته بآوازه آفرینش را

که در دهور نه انجام مانده نه آغاز

چنان شکسته عقاب عقاب را پر وبال

که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز

ز سعی خامه او گشته کار عالم راست

ز نقش نامه او دیده لوح ملک طراز

ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت

ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز

کشیده پنجه انصاف دوست معدلتش

فراز را به نشیب و نشیب را به فراز

اگر مهابت او الفت عناصر را

برد علاقه مزاج از عمل بماند باز

و گر اراده او را رضا بود بخلیل

فساد کون طبایع کند قبول جواز

زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی

زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز

عدالت تو جهان پرورست ملک پناه

سیاست تو عدوافکنست خصم انداز

حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا

کشیده جاه ترا در احاطه احراز

ثنای قدر تو کار حشمت محمود

صفای طبع تو آیینه دار حلم ایاز

تویی که نیست نظیر تو در خردمندی

تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز

چو راست بازی کلک تو دید در عالم

بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز

سپهر خوانمت اما ز استعاره بری

فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز

شها فضولی زارم که در طریق وفا

ز سایر فقرای در توام ممتاز

نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم

کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز

امید هست که تا آفتاب بر عالم

مثال روز پی دفع شب کند آراز

دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا

کند ز جمع ولایات منقلب افراز