فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۱۰

باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست

وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست

آنچه فصل است تحریک نسیم سحری

همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست

روش ابر بر اوراق گوهر ریز

جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست

اگر دیده دل هست قدم نه در باغ

حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست

سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین

سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست

غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد

که بشکرانه توفیق طراوت گویاست

سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد

که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست

دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم

اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست

غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا

لاله می شست قدح بزم طرب می آراست

آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب

هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست

من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت

من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست

که چرا . . . بزم فنا باید بود

این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست

آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل

که می مجلسش از میکده فیض بقاست

اوست امروز که روی سخن خلق باوست

اوست امروز که میزان فنون فصحاست

همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم

همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست

مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان

که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست

ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا

کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست

لاله غرقه بخونم من و بزم طربت

گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست

آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین

چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست

دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار

که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست

سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی

تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست

چون نیاید سوی بزم طربت چون او را

هست معلوم که درد همه را از تو دواست

هست امید که تا بهر چمن آرایی

ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست

متصل از اثر فیض دعایت یابد

کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست