سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

یارب در آن کلاله چرا عقل گمره است

کان صد هزار حلقه شب رنگ بر مه است

هم در کنار سایه شمشاد اوست باغ

هم بر کران چشمه خورشید او چه است

نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است

آب حیات چیست از آن چاه یک زه است

امید را ز دامن آن سرو جویبار

گر صد هزار دست بود جمله کوته است

هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح

هرگه که دم زند خجلی گویدش که است

دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن

چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است

چشم حسن چه داند قدر خیال او

آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است

او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو

اندیک باز گردد به عدل شهنشه است

بهرامشه که یک نظر از شمع رای او

چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است

شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت

کز خاک بارگاهش برآسمان ره است