سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۸ - در مدح خداوند زاده مسعود شاه گوید

این چه نقش است که از مشک سیاه آوردی

وین چه نقص است که در گوشه ماه آوردی

عهد همچون گل تر سال به سال افکندی

باز همچون مه نو ماه به ماه آوردی

خط در آوردی تا عذر گناهت خواهد

رو که مقبول ترین عذر گناه آوردی

ای بسا شیفته را کز شب و روز خط و زلف

بردی از راه و دگر باره به راه آوردی

تا در آن سلسله زلف دلم بگشاید

بر لب چشمه خورشید گیاه آوردی

ماند برعارض توسایه خط پنداری

سایه چشمه خورشید ز چاه آوردی

زنگ خط تو بر آیینه عارض بدمید

تا ز نومیدی دل گفت که آه آوردی

من بگفتم که چنان زلف سیه گر باشد

اینک از طرف دو عارض دو گواه آوردی

یافت چون دل خط آزادی و آمد ز سفر

پیشکش پیش خداوند به راه آوردی

شاه مسعود شه آن سر که چو دین رویش دید

ملک را گفت نکو پشت و پناه آوردی

اینت برجیس که بر اوج سعادت برجی

و اینت خورشید که از ظل آله آوردی

بخت می داند کز بهر عروس دولت

بس جوان بخت و بکار آمده شاه آوردی

ایکه از طایر میمون و همای اقبال

از پی سایه سر زیر کلاه آوردی

شرع را پشتی چون روی بهیجا کردی

ملک را روئی چون پشت بگاه آوردی

تا بدان گه که جهان در زر گیرد خورشید

هیچ هشیار نگوید که به گاه آوردی