سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیرحسام الدین گوید

ای به حق آرزوی جان ملوک

حکم تو جزم در جهان ملوک

ای کرم یار تو تو یار کرم

وی ملوک آن تو تو آن ملوک

جره باز ظفر شکار توئی

پر گشاده ز آشیان ملوک

بابت رنگ و بوی و نقش نگین

گوهری خاسته ز کان ملوک

بازگشت ملوک عصر به تست

که توئی یار مهربان ملوک

صفدرا نکته ای بدستوری

باز گویم ز داستان ملوک

از خرد یک شبی بپرسیدم

کای وزیر جهان ستان ملوک

کیست از مقبلی که خوش ناید

بی از او آب در دهان ملوک

قیمتش گنج شایگان علوم

قامتش سرو بوستان ملوک

از شکر طوطی وز گل بلبل

کش توان خواند ترجمان ملوک

مه سواران ز حل رکاب که هست

در کف عزم او عنان ملوک

رأی بیدار مشتری نظرش

در شب فتنه پاسبان ملوک

بر نویسد اجل حسام الدین

ای که این است و بس نشان ملوک

سر زبانها خرد بجنباند

سبکم گفت کی گران ملوک

لاف این میزنی که من هستم

سبب بزم و مدح خوان ملوک

بر تو این قدر مشتبه گردد

تا که باشد مراد جان ملوک

خود یکی بیش نیست در عالم

قزل شاه و پهلوان ملوک

سرو را مدحتی فرستادم

مایه عمر جاودان ملوک

چون تأمل کنی و بپسندی

عرضه کن بر خدایگان ملوک

هر چه باید توانی و دانی

جز تو خود کیست کار دان ملوک

کرمی کن که تا قیامت از آن

باز گویند در میان ملوک

تا مه از آسمان پدید آید

باد با ماه آسمان ملوک