اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

بر آن کس که کمتر ز سگ باد پیشت

چرا شیر طاقی کند چشم میشت

رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی

بفرمان من غمزه جور کیشت

بصد ساله ره، خون عاشق بریزی

حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت

امیر بتانی تو چون شحنه بد

چه بیگانه در جور کردن چه خویشت

بشکرانه جان، سازم آماج تیری

که بر نام من سر برآرد زکیشت

بر این خسته دل نوک مژگان همی زن

که شد نوش من بارد از نوک نیشت

بخوردن اگر رخصتی هست، دردت

ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت

تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین

که بنشانده ام در دل تنک ریشت

به بیش و کم من کجا سر در آری

که چون من سر از پیش صد هست بیشت

اثیر از تو بیمار در پرده افتد

چو در چشم باشد بعشاق خویشت