نیم شبان دلبرک نیم مست
بهر صبوحی زِ بَرَم چست جست
زلف کمابیشتر از جام خورد
صدره بسا بیشتر از زلف دست
بانگ برآورد بشادی که کو
آنکه طلسم در غم او شکست
بستد از او جام به بالین من
تنگ به بر آمد و پیشم نشست
هر دو یکی کرد دل و دوستی
جامه آسایش و جای نشست
گفت بشارت، که به اقبال صبح
عالم از آرایش ظلمت برست
صبحدمان ای بت خورشید چهر
می خوری و خواب کنی، خیر هست
قصد مکن تا مژه بر هم زنی
چونکه شوم چون مژهات میپرست
کس چه گمان برد که ریش اثیر
مرهم از آن دست پذیرد که، خست