سوزی است مرا در دل دانی که چه سان سوزی
سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
در هم زده کار من، چون خط معمائی
سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی
چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم
دیده قدح اشکی، دل مجمر پرسوزی
گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی
چون شاد توان بودن در دست غماندوزی
خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او
خصلی ننهادستم، روزی ز دلافروزی
دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من
با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی
پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده
در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی
زان دوست عجب دارم، کو گفت اثیرا دل
ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی