اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

ای به هلاک جان من، عشق تو را کفایتی

رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی

شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او

جان ببرم به شرط آن، کز تو بود حمایتی

گوش تو تنگ بارتر، از دهنت چو بشنود

غصه‌ی هر حکایتی، قصه‌ی هر شکایتی

گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان

گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی

از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان

بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی

ساختنی است با منت، گر سر علم دیده‌ای

در سر نیم آه من سوختن ولایتی

هم به تو در گریختم از ستم تو، وای من

گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی

جز غم تو چه خورده‌ام ار تو کنی تقربی

در حق تو چه گفته‌ام بی‌هوست حکایتی

گرچه دراز درکشد کار من و تو هم بود

عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی