اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

جانم فدای توست، که جانان من توئی

شمع وثاق و تازه‌گلستان من توئی

هستند شاهدان شکر لب به عهد تو

لیکن از آن میانه به دندان من توئی

جان بر سر غم تو نهم، وز من این سخن

بی حرمتی‌ست جان، چه بود، جان من توئی

در عشق تو به خدمت سلطان برآمدم

ای مه، سعادت تو که سلطان من توئی

آنکس که گفت اثیر، به زنگان چه میکنی

زین نکته غافل است، که زنگان من توئی