والله که به بیباکی، ناموسِ جهان بردی
حقا که به چالاکی، آرامِ روان بردی
آورد بر این زلفت، چون کان می گردون
رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی
جان بود که میگفتم بند سر زلفینش
رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی
تا خود سر زلفینت، بگشوده همیبینم
هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی
دشنام دهان از من چون بر گذری گویم
یارب من و آن، کاخر نامم به زبان بردی
کم بار دهی بازم بر درگه بار خود
این رسم چنین دانم، زان تنگدهان بردی
گفتی فرهات ندهم، صد نقش گر آوردی
و آخر به سبکدستی، چیزی ز میان بردی
در هر سخنی پیچم، در تو چو یقین دیدم
روی از تو نه پیچانم بر من چو گمان بردی
گفتی که اثیر از ما، در صبر گریز، آری
حال رمه دانستم، چون نام شبان بردی